نفرت براي شما ترس براي آنها

محسن هموردپور
mohsen_nine@yahoo.com

براي باز كردن در بايد اونو محكم مي كشيدموبعد كليدو مي چرخوندم .همه ي كارهاي پدر يه جاش بايد يه ايرادي داشته باشه . دلم مي خواست در رو چنان بهم بكوبونم كه شيشه هاش بريزه پايين . داخل حياط شدم . يه چيزي مثل يك نوارقهوه اي از گوشه چشمم رد شد .به باغچه كه نگاه كردم ديدم پر از جك و جونور كه دارن او جا صفا مي كنن .چند تا پنگوئن دنبال هم مي كردند .يه سگ آبي تو حوض بازي مي كرد . روي درخت يه پوزپلنگ خال خالي نشسته بود و زل زده بود به ديوار . جاي خوشبختي بود كه اين يكي هنوز متوجه حضور من نشده بود . توان فكر كردن به چيزي كه مي ديدم رو نداشتم. . فكر رويارويي با تك تك اين موجودات تمام ذهنمو مشغول كرده بود كه يه سايه ي سياه بزرگ متحرك چشمامو به بالاي تراس ميخكوب كرد يك خرس سياه از اون بالا پريد پايين .اگه خودمو كنار نكشيده بودم حتما زير پاهاي قدرتمندش له شده بودم . در جا ساعت قلبم بكار افتاد. از دست خرس به سمت پله ها فرار كردم .اما اون اصلا متوجه من نشده بود .
بچه كه بودم سپيده ي صبح كه به مدرسه مي رفتم, توي كوچه هميشه پرنده هايي رو مي ديدم كه داشتند از رو زمين دانه مي خوردند .تابهشون نزديك مي شدم به سمت كابل هاي برق بالاي كوچه فرار مي كردند . از خدام بود كه فقط يكبار از كنار پرنده ها رد بشم و اون ها فرار نكنند .
چند دقيقه كه گذشت مطمئن شدم كه اين ها فعلا كاري به كار من ندارند . بهتره من هم مزاحم كارشون نشم . رفتم تو اتاق و از پشت پنجره به حياط نگاه كردم .
خرس سياه همينجور ورجه وورجه مي كرد و با يك خرس ديگه سربه سر مي گذاشت . بدم نمي اومد باهاشون بازي كنم .
صداي زنگ تلفن كه اومد به ساعتم نگاه كردم نه و نيم شب بود.
- بله؟
- سعيد خان سلام .
اين رضايي بي همه چيز بود . يه چك سيصد هزار توماني بابت خريد موتور بهش داده بودم كه امروز تاريخ سررسيدش بود .
- آقاي محترم اين چك روهرچه سريعتر پولش كن وگرنه مجبور مي شم چك ضامنتو تو به اجرا بگذارم . نگذار كار به دادگاه و زندان بكشه . نه من وقتشو دارم نه براي توخوبه .
-چشم آقاي رضايي .دو سه روزبمن مهلت بدهيد من جورش مي كنم . راستش موتور رو خوابوندن . منم دستم به هيچ جا بند نيست اما چشم .شما فقط اون چك رو نبريد بانك.
- آخه مرد حسابي سيصد هزار تومان هم شد پول .
- چشم آقاي رضايي دو روز بهم مهلت بديد .
- اگه با دو روز مشكلت حل ميشه .مهم نيست .ببينيم و تعريف كنيم .
- ممنونم.
- قربونت اقا جون . شما جووني بايد مواظب باشي .
- چشم
- يا علي . خداحافظ.
- خداحافظ.
تلويزيون و روشن كردم . وحدت كلمه مثل قرص حال بهم زن مي مونست و به فاصله هاي متوالي از دهن گوينده بيرون مي ريخت . تلويزيون و خاموش كردم .
آدم هاي شهر واقعا حالمو بهم مي زدن . مي خواستم خرخره ي همشوم بجوام.اگه به دردرشون نخوري مثل حيوون باهات رفتار مي كنن. ياد باغچه افتادم .
به سمت پنجره رفتم .كه يه خيال مثل رعد و برق زد به كمرم . آپارتمان ما اصلا حياط نداشت .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30516< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي